سر یک ظهر پاییزی وقتی علی مسیر مدرسه به خانه را دلی دلی کنان برمیگردد برای اولین بار از چیزی که میبیند نفسش در سینه حبس میشود. دوربین، صدا، حرکت. علی هشتساله برای لحظاتی محو تماشا میایستد. آنقدر هیجانزده میشود که تا آدم پشت دوربین را میبیند میگوید: آقا میشود من هم بازی کنم؟
معلوم نیست علی کوچک چه حالی داشته که فوری قبول میکنند و قرار میشود مقابل دوربین در باغچه خاکبازی کند. همان چند لحظه آنقدر در روح و جان علی نقش میبندد که میگوید اگر مخالفتهای سرسختانه پدر نبود شاید حالا فردی با شهرت رضا عطاران با ما همکلام میشد.
این موضوع را از آههای پشت سر هم علی انوریان یزدی میشود فهمید. مرد 57سالهای که با بازی در نقش اکبر آقا در فیلم نوروز رنگی بعد از سالها تلاش برای دیدهشدن، شهرت مییابد مقابلمان نشسته و از سالها تقلا برای به چشم آمدن در دنیای بازیگری میگوید.
او در 12فیلم سینمایی مانند «شورشیرین» و «به کبودی یاس» به کارگردانی جواد اردکانی، «لیست انتظار» اصغر هاشمی و در 9سریال مانند «خط تماس» و «نفوذ» جواد شمقدری، «همسفران» مصطفی هنرور و... همچنین در فیلم و سریالهای مستند داستانی از جمله؛ «دکتر شیخ» احمد شادکامی، «سنگ در آینه» سعید ابراهیمی و...ایفای نقش کرده است.با این هنرمند مشهدی ساکن احمدآباد در این گفتوگو بیشتر آشنا میشویم.
علی انوریان یزدی سال 1343در کوچه «ساربونها» واقع در پایینخیابان به دنیا میآید. آنها هفت برادر بودند و دو خواهر داشتند. علی چهارمین فرزند خانواده بود. آنطور که خودش میگوید پدرش در کار خرید و فروش ساعت و پدربزرگش در کار صابونفروشی دورهگرد بود.
یکی از اولین خاطرات علی از فیلم و دنیای بازیگری برمیگردد به زمانی که کلاس چهارم ابتدایی بوده و به همراه خواهر و شوهرخواهرش به سینما هویزه میرود. فیلمی با بازی آلن دلون را میبیند و حسابی تحت تأثیرش قرار میگیرد.
وقتی فیلم تمام شد بیرون سالن ادای آلن دلون و بازیگرهای مطرح فیلم را در میآوردم. افرادی که از کنارم رد میشدند از طرز حرف زدنم خوششان میآمد. از سینما به خانه که برگشتیم دوستانم را دورم جمع کردم و هر چه در فیلم دیده بودم با جزئیات برایشان بازی کردم. حس خوبی داشتم.کم کم متوجه شدم به بازیگری علاقه دارم.
این بازیگر تئاتر و تلویزیون زمانی را به یاد میآورد که همراه رضاعطاران به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در محله گاراژدارها میرفت: با رضا از همان دوران ابتدایی دوست بودم. با هم همسایه بودیم و زیاد همدیگر را میدیدیم. عطاران در محله ما زندگی میکرد و مانند من عشق سینما بود.
ما با هم به کلاسهای تئاتر مرحوم حسن حامد میرفتیم. هر دو ما عضو گروه تئاتر کودک و نوجوان در مشهد بودیم. همان موقع در مجموعه نمایشی آفتابگردان که در کانون پرورشی ساخته شد بازی کردیم که همان زمان از تلویزیون پخش شد.
آن وقتها مردم فکر میکردند اگر کسی تحصیل کرده باشد از راه راست منحرف میشود
هر چه علاقه علی به بازیگری بیشتر میشد سرسختیهای پدرش هم به همان نسبت زیاد میشد. قبل از انقلاب در خانه دوستان و همسایههایی که تلویزیون داشتند برنامهها را تماشا میکردم اما از ترس اینکه پدرم بویی ببرد اصلا نمیفهمیدم چه میبینم. پدرم کودکی سختی داشت. برایمان تعریف میکرد قبل از اینکه ساعت درسی شروع شود زمستانها شلغم و تابستانها شیر با خودش میبرده و جلو مدرسه به دانشآموزان دیگر میفروخته است. با این حال بسیار باهوش بوده و جزو بهترینهای مدرسه بوده است.
آن وقتها مردم فکر میکردند اگر کسی تحصیل کرده باشد از راه راست منحرف میشود. آنقدر توی گوش پدربزرگم خواندند که نگذاشت پدرم درس بخواند. برای همین میخواست به من بفهماند قدر درس و مدرسه را بدانم. خودش که نتوانست درس بخواند نمیخواست من هم بهراحتی درس خواندن را کنار بگذارم. با این حال علاقهای به درس خواندن نداشتم و تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواندم.
اول انقلاب ناامنی در محلات زیاد شده بود. علی هم مانند خیلی از نوجوانهای دیگر برای برقراری امنیت در محله تلاش میکرد: شبها در محله کشیک میدادم و روزها در مسجد سرشور و گاهی در مسجد ابوذر تئاتر تمرین میکردم. تا پدرم سرش را میچرخاند غیبم میزد.
آنقدری بزرگ شده بودم که گروه تئاتر را رهبری کنم. برنامه نمایشی عصر پنجشنبه را با بچههای نوجوان همسن و سالم راه انداختم. در این نمایش صورتم را با پنبه سفید میکردم و به سبک پیرمردها قصههای مذهبی را از مجموعه کتابهای شهید مطهری روایت میکردم. همان تئاتر را در دهه فجر سالهای اول انقلاب در مدرسههای مختلف شهر اجرا میکردیم.
سال 63چندماهی را در جبهه میگذراند: برای رزمندگان لشکر5نصر نمایش اجرا میکردم. به تنهایی چند نقش را ایفا میکردم. سعی میکردم نقشهایی را که برای رزمندگان اجرا میکنم در همان حال و هوا باشد. بیشترشان را هم بداهه اجرا میکردم. چون پدرم راضی نبود مدت زیادی نمیتوانستم بمانم و زود به مشهد برگشتم.
پس از بازگشت از جبهه در مسجد مالک اشتر فلکه ضد به تمرین تئاتر مشغول میشود. این مسجد گروه تئاتر قویای داشت و علی هم به همین علت هر روز به این مسجد رفت و آمد میکرد: مدرسه که نمیرفتم بعد از ترک تحصیل در مغازه ساعتفروشی پدرم شاگردی میکردم و در زمان استراحت و جمعهها به هوای همصحبتی با دوستانم تمرین تئاتر میکردم. بعد از انقلاب که صدا و سیما در مشهد تشکیل شد یکی از دوستانم من را برای کار به آنجا معرفی کرد.
چند وقتی جُنگ شب و نمایش نوروزی اجرا میکردم. کم کم داشت سرم شلوغ میشد به همین دلیل کمتر به مغازه میرفتم پدرم که از اول مخالف این به قول خودش جنگولک بازیها بود پایش را کرد توی یک کفش که حق نداری بروی دنبال این کارها، من راضی نیستم.
علی عصای دست پدر بود یعنی از همان وقتی که دفتر و کتاب را میبوسد و دور درس و مدرسه را خط میکشد همهکاره مغازه پدرش میشود: مغازه ساعتفروشی پدرم کنار بازار رضا بود. بابا آنقدر جبروت داشت که نهتنها من از او حساب میبردم که هیچ، دوستانم هم از او میترسیدند. وقتی مغازه بودم رفیقانم میآمدند تا سری به من بزنند. همیشه جلو در میایستادند و جرئت داخل شدن نداشتند میگفتند پدرت را میبینیم نفسمان بند میآید همان بهتر جلو در باشیم تا آمد بزنیم به چاک.(می خندد)
وقتی ساعت خوشِ مهران مدیری پخش میشد که در آن رضا بازی میکرد جلو تلویزیون میخکوب میشدم
در هر حال کارهای هنری علی بهدلیل همین سختگیریها متوقف میشود. از سوی دیگر تمام همدوریایهایش در گروه تئاتر مسجد فلکه ضد به تهران میروند. یکی از آنها رضا عطاران بود: وقتی ساعت خوشِ مهران مدیری پخش میشد که در آن رضا بازی میکرد جلو تلویزیون میخکوب میشدم. از ته دل آه میکشیدم که نتوانستم راهی تهران شوم و به کاری که دوست دارم مشغول باشم. همان وقتها رضا خیلی اصرار کرد با او همراه شوم اما پدرم اصلا راضی نمیشد. او فکر میکرد هنر بچههایش را منحرف میکند.
برادرم اهل قلم بود و حالا هم نویسنده قابلی است. وقتی میخواست هنرستان ثبتنام کند پدرم فکر میکرد پسرش به بیراهه میرود. باز هم دلم قرار نداشت. وقت ناهار پیش دوستم میرفتم و آنجا دوبله کار میکردم. صداپیشه یکی از فیلمهای دوستم بودم. در جشنواره فیلمهای هشتمیلیمتری داورها خواستند صداپیشه فیلم را ببینند.
دوستم آمد دنبالم و گفت بیا برویم هلال احمر داورها میگویند کارت حرف ندارد میخواهند تو را ببینند اما پدرم اجازه نداد بروم. دیگر ناامید شدم و تا سالها دور هنر را خط کشیدم. ازدواج کردم و سرم به زندگی گرم شد اما همیشه دغدغهام بازیگری بود.
اجرای کاراکترهای مختلف در منزل پدری علی موضوعی عادی و دمدستی بود. بین خواهرها و برادرها او و دختربزرگ خانواده صداپیشگی و بازی با صدا در ذاتشان بود: پدرم خودش جای چند کاراکتر بهراحتی تقلید صدا میکرد. مثلا میخواست ماجرایی را برایمان تعریف کند آنقدر بامزه حرف میزد و ادای مثلا مغازهدارها و همسایهها را درمیآورد که رودهبر میشدیم اما خودش نمیدانست این یک استعداد است. برای ما هم همین بود.
وقتی خواهرها و برادرها یک جا جمع میشدیم من و خواهرم به جای همه طایفهمان حرف میزدیم و طوری رفتار میکردیم که صدای خنده خانواده تا سر کوچه میرفت. هنوز هم در دورهمیها من و خواهرم همینطور هستیم. بابا با وجودی که چندسالی است افتاده شده اما هنوز هم شوخطبع است.
عاشق پدرم هستم. هیچ وقت از اینکه مانعم شد ناراحت نیستم. نوکریاش را میکنم هفتهای سه شب از پدرم مراقبت میکنم. شبهایی که نوبت پرستاری من است وقتی نیمه شب چیزی لازم دارد با صداهای مختلف صدایم میزند.(میخندد)
از سال 63تا 85 کارهای هنری انوریان متوقف میشود. این 22سال چون از تئاتر فاصله گرفته بودم خیلی سخت گذشت. درِ مغازه پدرم بودم. ازدواج کردم. بچهدار شدم اما همین که از علاقهام فاصله گرفتم کافی بود که ثانیهها مانند سال بگذرد بهویژه که دوستانم مانند خودم علاقهشان سینما بود به تهران رفتند و پیشرفت زیادی کردند.
پدر پا به سن میگذارد و آرام آرام علی جرئت میکند در مسیر علاقهاش قدم بردارد: حسین صفار، فیلمبردار صدا و سیما از دوستان صمیمیام بود و خوب میدانست چقدر به بازیگری علاقه دارم. او من را به علی آزادنیا کارگردان سریالی با موضوع حکایتهای قدیم معرفی کرد. برای فیلمبرداری به نیشابور رفتیم. آنجا ضبط انجام میشد. در کار آنها نقشهای کوچکی بازی میکردم. همان سال دیابت گرفته بودم جالب بود که سر فیلمبرداریها با وجود خستگی زیاد قندم بالا نمیرفت. به قولی قند توی دلم آب میشد اما قندم بالا نمیرفت.(میخندد)
بعد از این سریال دوباره پایش به دنیای فیلم باز میشود: تا همان موقع هم کارگردانها به من نقشهای کوچکی میسپردند. برای نوروز همان سال سریالی میساختند بازیگر نقش راننده یک روز مریض شد و سر فیلمبرداری نیامد. از کارگردان خواستم به جایش بازی کنم. با تردید قبول کرد. آن سکانس را بدون کات دادن بازی کردم. برای عوامل پشت دوربین جالب بود. در آن فیلم نقش مسافرکش مشهدی را بازی کردم.از آنجا آرام آرام اعتمادها به من جلب شد.
از نظر انوریان بازیگرها دوشب خواب ندارند یکی شبی است که کاری را قبول کردهاند و فردایش باید جلو دوربین بروند و دیگری وقتی است که نتوانستهاند از پس نقشی خوب بربیایند: سر فیلمبرداری فیلمی از اصغر هاشمی از من خواستند رانندگی کنم. گواهینامه نداشتم ولی تا حدودی رانندگی بلد بودم. ساعت 6صبح بود و محل فیلمبرداری بولوار سجاد مشهد.
با خودم گفتم اول صبح که ماشینی در خیابان نیست مشکلی پیش نمیآید اما نمیدانم چطور یک دفعه خیابان شلوغ شد. آنقدر استرس گرفتم که حد نداشت. از رفتارم مشخص بود نگرانم. همه دستاندازها را بدون توقف رد میکردم. برداشت دوم خوب از آب در آمد. رنگ و روی پریدهام باعث شد کارگردان حالم را بپرسد وقتی گفتم گواهینامه ندارم نگاهش آنقدر متعجب بود که هنوز در خاطرم مانده است.
همه نقشهایی که تا نوروز رنگی بازی کرده آنقدر مهم نیستند که به چشم بیاید. میگوید: تا نوروز رنگی کسی من را نمیشناخت. نقشهایم هیچ وقت مهم نبودند. یک روز عصر یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت علی مسعودی میخواهد در مشهد سریال بسازد برای تست بیا. روز بعد قبل از رفتن پیش علی اول به حرم رفتم. به امام رضا(ع)گفتم خودت میدانی چقدر دلم میخواهد این کار را بگیرم. خودت میدانی علی مسعودی سختگیر است و اگر بازی بلد نباشم ردم میکند خودت کارم را درست کن.
از همانجا پیش علی رفتم. تا من را دید گفت تو نیازی به تست نداری تعریفت را خیلی شنیدهام. فقط بیا با من عکس بگیر میخواهم برای رضا عطاران بفرستم. آنجا بود که فهمیدم رضا سفارشم را کرده است. قبل از اینکه بروم خانه دوباره به حرم رفتم.
شانههایش میلرزد. اشک امانش را میبرد آنقدر گریه میکند نمیتواند حرف بزند لیوان آب مقابلش را تا ته سر میکشد تا کمی آرام بگیرد. گریههایش به هق هق تبدیل شده. جویده جویده این کلمات را ادا میکند: گفتم امام رضا(ع)خیلی بزرگی.
وقتی مردم از بازیام راضی باشند معلوم است راهم را درست رفتهام
اصرار دارد درشت بنویسم مدیون علی مسعودی و رضا عطاران است: خودم را از ته دل مدیون این دو هنرمند میدانم. آنها به من کارنابلد میدان دادند تا خودم را نشان بدهم. این سریال برایم کلاس بازیگری بود. بعد آن سریال پیشنهادهای زیادی به من شد. حالا دیگر هر کاری را قبول نمیکنم میخواهم علاقه مردم به من حفظ شود. نوروز رنگی جای خوبی بین مردم باز کرد. مردم استقبال خوبی از آن داشتند طوری که در یک سال سه بار تکرارش پخش شد.
علی انوریان یزدی بعد از نوروز رنگی بین مردم معروف شد: مردم وقتی من را میبینند خیلی لطف دارند. گاهی نقشم را نقد میکنند همانجا قلم و کاغذ را از جیبم بیرون میآورم و نکاتی را که میگویند یادداشت میکنم. در واقع منتقد واقعی مردم هستند. وجود هنرمندان به مردم وابسته است. وقتی مردم از بازیام راضی باشند معلوم است راهم را درست رفتهام.
این بازیگر مشهدی در بین دوستان و رفقایش به آقای لهجهها شهرت دارد. او اگرچه مشهدی را به بهترین شکل ممکن صحبت میکند اما به لهجههای مختلف مانند یزدی، ترکی، کرمانی، قمی و...تسلط دارد. در سریال نوروز رنگی هم در نقش اکبرآقای بقال لهجه یزدی دارد: صداپیشگی را دوست دارم.چون در ذاتم این هنر را دارم. ولی بعد از نوروز رنگی پیشنهادهایی که داشتم در زمینه بازیگری بوده است. در حال حاضر دو کار در تهران به من پیشنهاد شده است که برای یک کدامش به توافق رسیدهام و حالا منتظرم کلید بخورد.